سرنوشت دیگر برادران وخواهران تنی و ناتنی محمدرضا نیز خالی از عبرت نیست.
1- علیرضا پهلوی دومین پسر و پنجمین فرزند رضا خان و برادر تنی محمدرضا بود. او در سال 1301 به دنیا آمد.
مدتی در تهران و لوزان سویس تحصیل کرد و در سال 1315 به ایران بازگشت و وارد دانشکده افسری شد. در سال 1320 از این دانشکده فارغ التحصیل شد و به همراه پدر به تبعیدگاهش در سن موریس رفت و تا زمان مرگ در کنار او بود.
علیرضادر سال 1323 وارد ارتش فرانسه شد و تا سال 1326 در آنجا خدمت کرد و سپس به ایران بازگشت. علیرضا در ایام خدمت در فرانسه با دختری لهستانی تبار ازدواج کرد و از او صاحب پسری شد، ولی دربار ایران این ازدواج را به رسمیت نشناخت و بنابراین همسر و فرزند شاهپور علیرضا در پاریس زندگی میکردند.
علیرضا پهلوی در 6 آبان 1333 درست در زمانی که شایعه ولیعهدی او (به دلیل بچه دار نشدن محمدرضاشاه و ثریا اسفندیاری ) بر سر زبانها بود، در یک سانحه? هوایی کشته شد. جنازه او در کنار جسد مومیایی پدرش رضا شاه که از آفریقا آورده شده بود، در در شهر ری به خاک سپرده شد.
2- اشرف پهلوی خواهر همزاد محمدرضا پهلوی است. نام وی در زمان تولد «زهرا» بود که بعدها به «اشرفالملوک» و «اشرف» تغییر یافت. او پس اتمام تحصیلات رایج آن زمان ،بنا به توصیه پدرش با علی قوام پسر قوامالملک شیرازی ازدواج کرد که بعد از 20شهریور این امر به طلاق انجامید. وقتی رضا شاه مجبور به ترک ایران شد، اشرف در آخرین دیدار با پدر مأموریت یافت تا یاور و همدم برادرش محمدرضا پهلوی باشد.
دومین ازدواج او با احمد شفیق، خواهر زاده ملک فاروق پادشاه مصر بود . وی در دوران نخست وزیری مصدق بخاطر دخالت در سیاست و حمایت از مخالفان دولت از کشور تبعید شد و به فرانسه رفت. قبل از کودتای 28مرداد وارد تهران شد.
بعد از مدتی ازدواج او با شفیق به طلاق انجامید .اشرف بعد از سال 40با جوان تحصیل کردهای به نام مهدی بوشهری پور در پاریس ازدواج کرد .اشرف بخاطر نوع شخصیت و دخالتش در سیاست ایران و دست داشتن در معاملات مالی و اقتصادی و نیز زندگی خصوصی جنجالبرانگیز و مفاسد اخلاقی گسترده، مورد انتقادشدید مخالفان حکومت پهلوی قرار داشت.
فساد مالی و اخلاقی اشرف پهلوی به حدی بود که حتی ساواک را به واکنش واداشت و رفتارهای او را مغایر شئون سلطنت گزارش کرد. خبرهای متعدد از دخالت او در قاچاق مواد مخدر در کنار عیاشی و ولخرجی، در همه محافل بر سر زبانها بود.
اشرف در سالهای پس از انقلاب در امریکا زندگی می کرد و درحال حاضر از سرنوشت او خبری در دست نیست. یکی دو سال پیش، جسته و گریخته، خبرهایی از ابتلای او به آلزایمر شدید حکایت می کرد.
3- غلامرضا پهلوی ششمین فرزند و سومین پسر رضا شاه بود.مادرش پس مدت کوتاهی بر اثر ناسازگاری از رضا شاه جدا شد و در خانهای که برای وی در نظر گرفته شده بود با تنها فرزندش زندگی میکرد. غلامرضا پس از تحصیلات ابتدایی به همراه سه تن از برادران ناتنیاش (عبدالرضا پهلوی، احمدرضا پهلوی و محمودرضا پهلوی) برای ادامه تحصیل به مدرسه انستیتو لو روزه سوییس فرستاده شد و پس از اتمام تحصیل، در سال 1315 به همراه سایر برادران به ایران بازگشت و همگی به خواست پدرشان وارد دبیرستان نظام شدند.
غلامرضا در سال 1320 و پس از کنار رفتن رضاخان از سلطنت به همراه پدر مجبور به ترک ایران و اقامت در آفریقای جنوبی شد. پس از مرگ پدرنیز اجازه بازگشت به او داده نشد و ناچار برای ادامه تحصیل به دانشگاه پرینستون آمریکا رفت ولی پس از یک سال با اجازه برادرش محمدرضا شاه پهلوی به ایران بازگشت و وارد دانشکده افسری شد و در مهر ماه 1327 دوره دانشکده افسری را به پایان برد و به تدریج مدارج نظامی را تا اخذ درجه سرتیپی در سال 1350 طی کرد.
ریاست کمیته ملی المپیک،ریاست باشگاه سوارکاران،آجودانی ویژه? شاه،عضویت در شورای نیابت سلطنت از جمله مشاغل وی بود.او همچنین در بسیاری از مجامع و محافل به نمایندگی از شاه شرکت میکرد. فعالیتهای اقتصادی گسترده و نامشروع او، زبانزد خاص و عام بود.
او در سال1357 ایران را ترک کرد و کسی از سرنوشت او خبر ندارد.
4 - عبدالرضا پهلوی درمهرماه 1303 به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و مقدمات نظام را در تهران سپری کرد. سپس به همراه برادرش محمدرضا برای تحصیل به مدرسه «انستیتو لو روزه» سوییس فرستاده شد. پس از بازگشت به ایران در سال 1315 وارد مدرسه نظام و دانشکده افسری شد. او پس از برکناری و تبعید پدرش با او به آفریقای جنوبی رفت و پس از مرگ رضا خان در سال 1323 برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه هاروارد به آمریکا رفت.
پس از اتمام تحصیلات در سال 1326به ایران بازگشت و علی رغم داشتن تحصیلات عالیه در رشته اقتصاد تنها سمت تشریفاتی ریاست افتخاری برنامه هفت ساله دولت به او سپرده شد.
اودر سال 1329 ازدواج کرد اما به دلیل مسایل خانوادگی و شخصی و اختلاف همسرش با محمدرضا پهلوی از دربار دوری میجست و بیشتر وقت خود را صرف شکار و تاکسیدرمی حیوانات و کشاورزی و رسیدگی به زمینهای کشاورزی 3700هکتاری خود در دشت ناز ساری میکرد. وی همچنین چندین دوره ریاست مجمع جهانی حفاظت از حیات وحش را به عهده گرفت.
نامبرده پس از انقلاب در سال 1357 به اتفاق خانوادهاش کشور را ترک کرد و هیچکس از محل زندگی او اطلاعی ندارد و گفته می شودکه نام خانوادگی خود را هم تغییر داده است .
5-احمدرضاپهلوی هشتمین فرزند و پنجمین پسر رضا شاه بود. او در سال 1304به دنیا آمد و پس از تحصیلات ابتدایی مشغول تحصیل در مدرسه نظام بود که پس از برکناری و تبعید پدرش در سال 1320با او به آفریقای جنوبی و در سال 1323برای ادامه تحصیل به بیروت رفت.
پس از بازگشت به ایران در سال 1325 با سیمین تاج بهرامی دختر دکتر حسین احیاءالسلطنه بهرامی (همان کسی که در صحن مجلس شورای ملی به گوش سید حسن مدرس سیلی زد) ازدواج کرد .این پیوند در سال 1333به جدایی انجامید .احمدرضا در سال 1337 دوباره ازدواج کرد .
او در امور اقتصادی، سیاسی و اجتماعی دخالتی نمیکرد و کمتر در دربار حاضر میشد . پس از انقلاب اسلامی درسال 1357به اتفاق خانوادهاش ایران را ترک کرد و در سال 1361با بیماری سرطان خون در فرانسه درگذشت.
6-محمودرضا پهلوی نهمین فرزند و ششمین پسر رضا خان در مهرماه 1305به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و مقدمات نظام را در تهران سپری کرد. او پس از برکناری و تبعید پدرش با او به آفریقای جنوبی رفت و پس از مرگ رضا شاه به ایران بازگشت و چندی بعد برای ادامه تحصیل در رشته مدیریت بازرگانی و صنعتی در دانشگاه کالیفرنیا و میشیگان به آمریکا رفت.
او پس از بازگشت به ایران در سال 1333 ازدواج کرد که این ازدواج پس از سه سال به جدایی انجامید . محمودرضا در سال 1343 با مریم اقبال دختر دکتر منوچهر اقبال ازدواج کرد ولی نامبرده نیز پس از مدتی از او جدا شد .
وی در سال 1357 ایران را ترک کرد و در سال 2010 در کالیفرنیادرگذشت.
7- حمیدرضا پهلوی یازدهمین فرزند رضا خان وهفتمین پسر وی در 13تیر ماه 1311به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی را در تهران سپری کرد.
او پس از برکناری و تبعید پدرش با او به آفریقای جنوبی رفت و پس از مرگ رضا شاه در سال 1323برای ادامه تحصیل به بیروت فرستاده شد ولی پیشرفتی در این زمینه نداشت و در عوض اهل خوشگذرانی بود.به همین خاطر در سن 19سالگی مقدمات ازدواج او را فراهم کردند و در سال 1330با دخترعموی مادرش ازدواج کرد و صاحب یک فرزند شد ولی این ازدواج اندکی بعد منتهی به جدایی گردید.
او سپس با زنی دیگرازدواج کرد واز او هم صاحب دو فرزند شد. این ازدواج هم دوامی نیافت . حمیدرضا پهلوی از سوی خاندان سلطنت متهم بودد که در مجامع و محافل موجبات آبروریزی خانواذه سلطنتی رافراهم میآورد تا اینکه در سال 1340به طور کامل از دربار طرد شد و عنوان شاهزادگی از او سلب گردید.
او به علت عدم ارتباط با خاندان پهلوی، پس از انقلاب ، ایران را ترک نکرد و در سال 1371درگذشت و در بهشت زهرا دفن شد.
8- فاطمه پهلوی دهمین فرزند رضاخان درسال1307 متولد شد .تحصیلات متوسطه اش را نیمه تمام گذاشت و سپس در بیروت، اروپا و آمریکا ادامه تحصیل داد. در زمان رضا شاه، دربار ایران طرحی برای ازدواج فاطمه با خسرو خان قشقایی در دست داشت که با شکست مواجه شد.پس از مرگ پدرش، ابتدا در مرداد 1327با یک روزنامهنگار آمریکایی ازدواج کردو از او صاحب یک دختر دو پسر شد. این ازدواج موجب اعتراضاتی در ایران گردید. چرا که ازدواج زن مسلمان با مرد غیر مسلمان ممنوع و ازدواج زن ایرانی با تبعه سایر کشورها نیاز به کسب اجازه قبلی از دولت ایران داشت. نادیده گرفتن این دو مورد موجب شد تا فاطمه پهلوی از امتیازات خود محروم گردد.
از سوی دیگر دربار نیز نسبت به این ازدواج روی خوشی نشان نداد. چرا که فاطمه پهلوی جشن ازدواج خود را در پاریس و درست در روزی برگزار نمود که دربار ایران به مناسبت خاکسپاری رضا شاه عزای عمومی اعلام کرده بود. اخبار این ازدواج و همزمانی آن با عزاداری به صورت بسیار پر سر و صدا در مطبوعات انعکاس یافت.
سرانجام دربار در سال 1332به فاطمه پهلوی و شوهرش اجازه بازگشت به کشور را داد . در مرداد 1338فاطمه از شوهرامریکایی اش طلاق گرفت و در آبان همان سال با سپهبد محمد خاتمی ازدواج نمود. خاتمی در سال 1354در حال کایتسواری در حوالی سد دز با کوه برخورد کرد و کشته شد.
فاطمه پهلوی از جمله اعضای خاندان پهلوی بود که به فعالیتهای اقتصادی روی آورد و یکی از سهامداران اصلی «شرکت سی.آر.سی» بود که در سال 1343باشگاه پرسپولیس را راهاندازی نمود. اندکی پیش از انقلاب اسلامی، او روانه خارج از کشور شد. مدتی ساکن پاریس بود و سپس به لندن رفت و در سال 1366 در آنجادرگذشت. وی کاخهای متعددی در تهران و شمال ایران داشت.
9-شمس (خدیجه) پهلوی در سال 1296 به دنیا آمد. او پس از سپری کردن تحصیلات رایج در آن زمان،به اصرار پدرش با فریدون جم فرزند مدیرالملک جم (وزیر و نخست وزیر دوره قاجار و پهلوی) ازدواج کرد. لیکن پس از کنارهگیری رضا شاه از سلطنت، از همسرش جدا شد و چندی بعد در سال 1322با عزتالله مینباشیان که هنرمند بود آشنا شد و در سال 1324در قاهره با او ازدواج کرد. همسر جدید او نام و نام خانوادگی خود را به مهرداد پهلبد تغییر داد. مهرداد پهلبد در سال 1343به وزارت فرهنگ و هنر منصوب گردید و تا 1357در این سمت باقی ماند.
او در کاخی در مهرشهر کرج به نام کاخ مروارید زندگی میکرد. این کاخ توسط موسسه رایت آمریکا ساخته شده است.
وی ریاست کانون بانوان ایران را که در اردیبهشت سال 1314 توسط رضاشاه برای پیشبرد و اجرای اهداف خود درخصوص کشف حجاب ایجاد شده بود، بر عهده داشت.
شمس و خانوادهاش در شهریور ماه سال 1357کشور را ترک کردند و چندی بعد در کشور ترینیداد و توباگو در منطقه کارائیب ساکن شدند.
شمس پهلوی در اسفند 1374در سن 78سالگی درگذشت و در ایالت کالیفرنیا به خاک سپرده شد.
10- همدمالسلطنه نخستین فرزند رضاخان بود. در زمان سلطنت پدرش در مجالس و محافل مطرح نبود و بیشتر اوقات را با نامادریاش ملکه تاجالملوک میگذراند و همدم و مصاحب او بود. او با ابوالفتح آتابای ازدواج کرد.
برخی، همدم السلطنه را فرزند صفیه همدانی دانستهاند. صفیه همدانی زنی بود که در زمان خدمت رضاخان در همدان به ازدواج موقت او در آمد.به نقل برخی منابع، او فرزند مریم سوادکوهی بود و مادرش در جوانی درگذشت.همدم السلطنه که نام اصلی اش فاطمه بود در سال 1357 در تهران درگذشت.
11- صدیقه پهلوی متولد 1296فرزند یکی از 4همسر رضاشاه یعنی زهرا سوادکوهی بود و مادرش را در شیرخوارگی به علت بیماری سل از دست داد. صدیقه پهلوی تا زمان انقلاب ایران با نام خانوادگی پدرخوانده اش، کدویی، شناخته می شد و لذا هرگز به خاندان سلطنتی راه نیافت. او در دی ماه 1368در سن 72سالگی در تهران درگذشت و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
در سومین روز از اردوی آموزشی تشکیلاتی جهاد اکبر،دانشجویان عضو اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان مستقل میزبان خانم شهره پیرانی (همسر شهید رضایی نژاد) و آرمیتا رضایی نژاد بودند.
به گزارش خبرنامه دانشجویان ایران؛ متن زیر حاشیهنگاری محسن اقبالدوست دانشجوی حقوق دانشگاه قم از حضور همسر و فرزند شهید داریوش رضایینژاد در جمع دانشجویان است.
نویسنده این مطلب به تحریریه "خبرنامه دانشجویان ایران" اصرار داشت تا این مطلب با عنوان "دنیای رنگی آرمیتا" منتشر شود:
می ترسیدم! نه اینکه از اجرا بترسم! تا حالا با خانواده شهید صحبت نکرده بودم و نمی دانستم چه بگویم! اگر کلی هم حرف را در دهانت مزه مزه کنی باز وقتی که حرف را زدی نمی دانی که دل دختر شهید را سوزاندی یا نه! شما جای من بودی چه می کردید؟ به بچه ها می گفتم کاش می شد کسِ دیگری را برای اجرای برنامه بیاورند. گفتم خانم باشد بهتر است! بچه ها مخالفت کردند. نمی دانم این آقای بهداد پور را چه کسی سر راه گذاشت! می گفتند که دانشجوی دانشگاه یاسوج است و سابقه اجرا داشت. خلاصه ما هم از خدا خواسته، گفتیم که به او بگویید که برنامه را اجرا کند!
سه روز بود بهش می گفتم:« امین جان! بشین این کلیپ برنامه همسر شهید رضایی نژاد رو درست کن!» انقدر پشت گوش انداخته بود تا وقتی که یک ساعت بیشتر به برنامه نمانده! شده بود مثل برج زهر مار! کوچکترین حرفی او رو که تو اتحادیه مقام استاد بزرگی در ساخت کلیپ دارد را از کوره بیرون می برد! حتی به من هم که تو ذوق هنری کمی تا قسمتی ابری قبول داشت تشری زد! اگر کلیپ ازش نمی خواستم شاید مثل دیوار ساکت نمی شدم و حتما او را مورد تفقد ملوکانه! خود قرار می دادم.
یک ساعتی به آغاز رسمی برنامه مانده بود. هنوز برنامه قبلی که میزگردی دانشجویی بود تمام نشده بود. به شدت خوابم می آمد. انتهای سالن آمدم و در غرفه خبرنامه دانشجویان دراز کشیدم. پلک هایم سنگین شده بود. چرتی زدم. نمی دانم چقدر می شد که چرت می زدم که با صدای دست حضار بیدار شدم. ابتدا تصور کردم که آرمیتا با مادرش آمده اند ولی بعد فهمیدم هنوز برنامه قبلی تمام نشده و تشویق حضار برای آن برنامه است. انگشتانم را داخل موهایم بردم و سرم را چنگ زدم. انگار یکسال بود که خوابیده بودم. منگ بودم و ژولیده. روی پایم ایستادم که دیدم دم در غرفه خبرنامه دانشجویان شلوغ است که ناگهان چشمم به کودکی افتاد. آرمیتا بود! آرمیتای رضایی نژاد. نمی دانستم چه کاری باید بکنم. شانه ام را که این روز ها به خاطر جنگلی که روی سرم روئیده همیشه همراهم است را برداشتم و سر سری چند حرکت اریب روی سرم انجام دادم! مثلا شانه کردم. بچه ها با همسر شهید رضایی نژاد مصاحبه می کردند و آرمیتا هم هم همانطور که تصور می کردم توی بغل علی بود. از تهران منتظر بود تا آرمیتا را ببیند. به طرف آرمیتا رفتم. گوشی موبایلم را در آوردم و عکسی که آرمیتا در حال نشان دادن نقاشی اش به آقا است را نشانش دادم. گفتم:« آرمیتا این کیه؟» عجب سوال احمقانه ای! خب معلوم است دیگر! گفت:«این آقا خامنه ایه! اومده بود خونمون. منم دارم بهش نقاشیم رو نشون می دم.» صدایم رو پائین میارم انگار که می خوام یه حرف خصوصی به آرمیتا بگم:« آرمیتا! آقا چیزی هم بهت داد؟» اول دستان کوچکش رو به نشانه نفی بالا می بره و با لحن دخترانه ای گفت: «نه!» ولی بلافاصله گفت:سکه!
آرمیتا بود که بین بچه ها دست به دست می گشت و با همه عکس یادگاری می انداخت. بیشتر از همه علی بود که پای ثابت عکس های یادگاری بود! محمد حسین پرتویان در رده دوم قرار داشت و جعفر هم در رده سوم قرار داشت! و تو باید می دیدی آنطرف سالن را که چه با حسرت نگاه می کردند خانم ها آرمیتا را که مگر این آقایان دست از سر آرمیتا بردارند و بفرستندش آنطرف تا کمی آنها فرزند شهید در بغل بگیرند و بوی شهید را استشمام کنند! ولی مگر آقایان حواسشان بود!
بچه ها در همین فاصله دفتر نقاشی و مداد رنگی بیست و چهار رنگی برای آرمیتا آوردند. آرمیتا همان جا بساطش را پهن کرد و مشغول کشیدن نقاشی شد. چقدر به نقاشی علاقه داشت!
مجری برنامه بالا رفت و با صدای خراش خورده وجا افتاده ای دکلمه ای خواند و بعد از خانم پیرانی همسر شهید رضایی نژاد دعوت کرد تا روی سن بیاید! و تو می دیدی که یک نفر بدو از ته سالن به طرف پشت سن رفت درحالی که لب تاپی دستش بود! یک نفر نبود به این امین بگوید که عزیز دلم خب زودتر کلیپ رو درست می کردی که الان اینجوری به جای کلیپ، لب تاپ را نیاری پشت سن!
کلیپ پخش شد! وای! مگر کسی نبود به او بگوید که همسر و فرزند شهید هم این کلیپ را می بینند! آرمیتا هنوز پائین بود! با مداد رنگی و دفتر نقاشی که بچه ها برایش خریده بودند مشغول نقاشی بود و دنیایش چقدر رنگی بود! خانمی که آرمیتا را نگه می داشت سعی می کرد که حواس آرمیتا را پرت کند! مداد هایش را به او نشان داد! صدایش را خوب نمی شنیدم ولی فکر کنم که می گفت: آرمیتا نقاشیت چقدر قشنگه! اصلا مگر مهم است که او چه می گوید؟ مهم این است که آرمیتا هیج جوره حواسش پرت نمی شد! تلاش خانمی که مواظب آرمیتا بود وقتی رنگ باخت که تصویر داریوش رضایی نژاد در کلیپ پخش شد! آرمیتا دیگر نقاشی نمی کرد! ابتدای کلیپ، تصویر و صدای کودک بود که خنده می کرد. همین کافیست که تمامی بچه های زمین اسباب بازی و مداد رنگی شان را کنار بگذارند و بنشینند پای فیلم! مضاف کن شما تصاویر شخصی آرمیتا با پدرش را! کسی را ندیدم که گریه نکند! بچه ها برای آرمیتا خوب خواهری وبرادری کردند! گفتم الان است که دیگر کسی نتواند آرمیتا را کنترل کند! البته همه تصوراتم وقتی رنگ باخت که فیلم حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید رضایی نژاد پخش شد! آرمیتا انگار تصویر آشنائی دیده باشد با ذوق و شوق برای خانم همراهش تعریف کرد! برق ها که روشن شد آرمیتا مشغول نقاشی خودش شد. مداد سبزش را برداشت!
مجری خواست تا آرمیتا هم روی سن بیاید. مثل اینکه خانم پیرانی راضی نبود آرمیتا روی سن بیاید. ولی چون دیگر مجری دعوت کرده بود راضی شد که آرمیتا هم بیاید. این نکته را از آنجا متوجه شدم که خانم پیرانی گفت: جلسه را از رسمیت انداختید! آرمیتا را از جلوی سن فرستادند بالا. سریع برگشت گفت: دفتر نقاشی و مداد رنگیم رو بدید! مداد رنگی و دفتر نقاشی اش را فرستادند بالا! آرمیتا هم مشغول نقاشی شد! مداد نارنجی را برداشت! مادرش هم پوشه آبی رنگش را باز کرد!
خانم پیرانی شروع به خواندن متنی که آماده کرده بود کرد! داریوشش را صدا زد! زیاد حواسم به صحبت های خانم پیرانی نبود. آرمیتا را زیر نظر داشتم. کودک تیزهوشی بود! دکور روی سن را وراندازی کرد و روی عکس پدرش که در سمت چپ سن بود خیره شد! شنیده بودم که خیلی حساس است اگر عکس پدرش کنار عکس بقیه شهدای علمی نباشد! خدا رو شکر آبرو داری کردیم! مداد زردش را برداشت! چند باری هم که به حرف های خانم پیرانی گوش می کردم، باز بیشتر حرکات آرمیتا را زیر نظر داشتم! یک چیز خیلی برایم جالب بود! خانم پیرانی بیشتر به جای اینکه از خودش و داریوش رضایی نژاد بگوید، از داریوش و اهدافش حرف می زد. چقدر زود این زن تکلیفش را فهمید! تکلیف زینبی! برایم جالب بود که همسر شهید وقتی می خواست شوهر دانشمندش را معرفی کند گفت:« شهید داریوش رضایی نژاد چون سایر همرزمانش نخبه ای بی ادعا با شرح علمی افتخار آمیز است.» همرزم! یعنی تو می خواهی بگویی که همسر شهید برای اینکه متنش زیباتر شود می گوید همرزم یا به این گزاره اعتقاد دارد؟ رهبرش که اعتقاد دارد! « دانشجویان عزیز از شما تقاضا دارم که در راه ایجاد تغییر و حرکت به سوی پیشرفت علم و تکنولوژی ، در هر کجا که هستید، گام بردارید.» پس اگر می خواهی شهید شوی باید داریوش شوی!
« ... اما در همین عمر کوتاه و پرثمر به گونه ای درخشید که کوردلان تاب وجود نازنین وی را نداشتند، و در نهایت قصاوت و جلوی چشمان دختر خردسالش وی را با شلیک شش گلوله در عصر روز یک مرداد نود به شهادت رساندند.» آرمیتا مداد سیاهش را برداشت!
« ... از جامعه ی علمی ایران خواستارم که در راه آرمانهای این شهیدان، گام های استوار علمی بردارند. انتظار من از جامعه علمی کشور این است که اهداف و آرمان های این شهیدان را ادامه دهند و همه با هم در راه ایرانی آزاد و مستقل در همه ی زمینه های علمی گام برداریم.» آرمیتا مداد سرخش را برداشت!
«... من ایمان دارم که روشنی روزی بر تاریکی چیره خواهد شد و دنیای بی نور و تاریک دشمنان این مرز و بوم که برای رسیدن به اهداف پلیدشان از هر شیوه ی غیر انسانی استفاده می کنند و به قولی هدف وسیله شان را توجیه می کند، تا جایی که به کودک چهار و نیم ساله ای که عاشقانه پدرش را دوست دارد نیز رحم ننموده و در مقابل دیدگان معصومش پدر را به جرم توانایی علمی و دانشش به گلوله می بندند، روزی مجبور خواهد بود با طلوع خورشید عدالت و حقانیت به زانو نشسته و کنار رود.» آرمیتا مداد آبی رنگش را برداشت!
مجری با لحنی اتو کشیده و با پرستیژ خاصی و مثل اینکه نطق پیش از دستور صحن علنی مجلس را بخواهی بخوانی رو به آرمیتا گفت:
-آرمیتا خانم! الان که در بین دانشجویان هستید چه حسی دارید؟
آرمیتا بر عکس مجری با لحن کودکانه خودش گفت: «حس دارم که بابام الان پیشمه!» بعضی ها نفهمیدند و خندیدند!
مجری باز هم در قالب نطق پیش از دستور سوال بعدی را پرسید: «خب چه صحبتی با دانشجویان دارید؟»
«دوست دارم بگم که بابام شهید شده!» دست مادرش درد نکند! خوب به آرمیتا یاد داده که چطور زینبی باشد و شهادت پدرش را فریاد بزند و به آن افتخار کند!
مادرش انگار با آرمیتا درسش را تمرین می کند!« آرمیتا برا چی بابا رو شهید کردند؟» آرمیتا با لحن دخترانه اش گفت « واسه اینکه آدم خوبی بود» همه فهمیدند و گریه کردند!
«اسرائیل کشور آدم بدهاست!» این را وقتی گفت که مجری ازش پرسید که چه کسی پدرت را کشت؟ آرمیتا به مادرش یا به عبارت بهتر به شهادت پدرش درس پس می داد! چقدر زود آرمیتا با مفهوم مسئولیت پذیری گریبانگیر شد! مسئولیت خون پدرش!
مجری از آرمیتا که حالا به خاطر قد کوچکش ایستاده می خواهد نقاشی اش را به حضار نشان دهد. ولی آرمیتا می گوید که هنوز نقاشی اش کامل نشده، مثل وقتی که آقا خانه شان بود. آری آرمیتا هنوز دنیای رنگی اش را تمام نکرده. یک رنگ را هنوز از مداد رنگی بیست و چهار رنگی اش برنداشته! شاید رنگ کبود باشد برای آسمانش. تیره اش را که رو سیاهی قاتلان پدرش را رنگ بزند. یا ارغوانی را تا رنگ بزند بازی های کودکانه دختری با پدرش را! شاید هم صورتی را! نقاشی اش یک فرشته بود در آسمان! خودش را کشیده بود. پیش پدرش می رفت.
خسته کرده بودند آرمیتا را! با لحن بچه گانه اش گفت:«من که خسته میشم وایستم!» بچه است دیگر. بچه هر چقدر هم تیز و باهوش باشد باز بچه است! اصلا بچه اگر بچه گی نکند بچه نیست! پس من نمی دانم چرا از بچه کاری می خواهند که آدم بزرگ ها هم در آن لنگ می زنند! من نمی توانم اینجا از نحوه شهادت داریوش رضایی نژاد بنویسم، آنوقت آرمیتا دوباره نحوه شهادت پدرش را بازگو کرد! یا ما خیلی ظالمیم یا آرمیتا زود بزرگ شده! یا شاید هم هردو! حتی تعریف کردن داستان شهادت پدرش هم کودکانه بود! تصور می کرد که بادکنک ترکیده است زمانی که گلوله سینه پدرش را نشانه رفته است!
مادرش می گفت:«کلیپ و تعریف کردن حادثه ای که برای آرمیتا در مقابل آن چیزی که در مقابل آرمیتا اتفاق افتاد چیزی نیست! تا مدت ها من و آرمیتا برای هم این حادثه را مرور می کردیم که نکند کسی دوباره سراغ ما بیاید و تیر اندازی کند!» چه کشیده این مادر در این مدت!
آرمیتا می خواهد شعری بخواند:«A"B"C"D…». خنده حضار بلند می شود و بعد دستشان با آرمیتا همراهی می کند! مجری آرمیتا می خواهد که شعری هم به زبان فارسی شعری بخواند.« حلزون اومده باز... می زند بوسه بر آب... شاید او می بیند عکس خود در آب...!»
آرمیتا خرس سفید پشمالویش را از دست علی گرفت خرسی که به او هدیه داده بودند. وقتی که پائین آمد، طرفش رفتم و گفتم:«آرمیتا! اسم خرست را چی میذاری؟» فوری گفت:« لی لی کوچولو!». و باز هم آرمیتا را به طرف انتهای سالن بردند. اینبار خانم ها طلبکارانه به طرف آقایان آمدند و آرمیتا را با خود بردند! لحظه ای بعد آرمیتا کوچولو در سیاهی چادر خانم ها گم شد.
چارقد: مینا همت متولد اول آبان هزاروسیصدوسیونه در شهرضا فرزند آخر خانوادهای با پنج فرزند هستند که خدا فرزند سوم یعنی محمدابراهیم را در دوازده فروردین هزاروسیصدوسیوچهار بهشان بخشید. خانم همت در حال حاضر مادر سه فرزند موفق و معاون دبیرستان شاهد زینب ناحیه 3 اصفهان است. شغل تعلیم و تعاملشان با نسل جدید امیدوارم کرد برای سوالاتم جواب خوبی داشته باشند.
با قرار تلفنی قبلی در محل کارشان حاضر شدم. بعد از سلام و احوالپرسی؛ بالای کاغذ سفیدم بسمالله نوشتم و ایشان با سلام به ارواح پاک امام خمینی (ره) و کلیه شهدا، آیه “و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون” را قرائت کردند.
و این آغاز مصاحبه بود:
شما پنجسال از حاج همت کوچکتر بودید، پس خاطرهای از تولدشان ندارید. آیا مادر برایتان تعریف کردند؟
مامان تعریف کردند که خانواده عزم سفر کربلا داشتند و من در ماه چهارم بارداری بودم؛ با وجود مخالفهای پدربزرگ(پدر مادر) خودم را به کربلا رساندم. روزی شکمم درد گرفت و دکتر گفت جان مادر و بچه در خطر است. شب به حرم رفتم و سرم را به ضریح گذاشتم و گفتم من فرزندم را از تو میخواهم. گریه کردم تا خوابیدم و خانمی آمد بچهای را توی دست من گذاشت و گفت این بچه تو! خوب نگهاش دار. لرزان بیدار شدم و رفتم دکتر. دکتر گفت این خانم باکی ندارند. برگشتیم شهرضا و پنجماه بعد دوازده فروردین محمدابراهیم به دنیا آمد.
بعد پنج ساله شدند و شما به دنیا آمدید و خاطراتتان شروع شد. رابطه خواهر برادری شما چطور بود؟ دعوا و قهر هم میکردید؟
من بچه آخر خانواده هستم. حاج محمدابراهیم مهربان بودند. اخلاقشان عجیب خوب بود و سعهصدر داشتند. هوای خواهر آخری را داشتند. با بقیه بچهها هم خوب کنار میآمدند اما انگار عادتشان شده بود هربار که سفر میرفتند مثلا زمان تحصیل؛ برایم سوغاتی میآوردند.
فقط برای شما؟
بله! مادرم بهم میگفتند سوگلی محمدابراهیم. یادم هست یکبار دکتر یک صابون نوشته بود و شهرضا پیدا نشد. آخر هفته که محمدابراهیم از دانشسرای اصفهان برگشته بودند؛ این را پیدا کرده بودند.
سوغاتیها چی بودند؟ آنها را هنوز دارید؟
ایشان به مناطق مختلف میرفتند و هرچیز متناسب با شهری که میرفتند؛ میآوردند. همه را یکجا جمع کرده بودم؛ متأسفانه در یکی از اسبابکشیها گم شدند.
با شما که اینقدر مهربان بودند؛ با بقیه خانمها رفتارشان چطور بود؟ خانمهای فامیل که خانهتان میآمدند؟ در مهمانیها؟
در فامیل، ما مقید بودیم که در مهمانی روسری و چادر سر کنیم و حد و حدود رعایت میشد. اگر برای شام و ناهار بود سفرههای خانمها را از آقایان جداگانه میانداختند. از نظر حجب و حیا زبانزد بودیم. همه میدانستند. دعوت که بودیم میگفتند امشب حاج علیاکبر(نام پدر شهید) میآیند و میزبان و بقیه مهمانان رعایت میکردند.
پس با خانمهای فامیل تعامل نداشتند؟
ایشان به غریبهها هم احترام میگذاشتند. برای سلام کردن کوچکتر و بزرگتر نمیگفتند. اخلاقشان سنگین بود اما خشک نبودند که خودشان را دور بگیرند. خانمها که میآمدند سلام و تعارف میکردند و از اتاق بیرون میرفتند.
کم حرف بودند؟
نه اینکه حرف نمیزدند. به جا حرف را میزدند. یکدفعه آمده بودند شهرضا و امامزاده شاهرضا سخنرانی داشتند. به ما نگفتند. من از همسایه شنیدم و پای سخنرانی رفتم. وقتی برگشتند گفتم ابراهیم توی خانه که حرف نمیزنی و اینقدر قشنگ سخنرانی میکردی؛ چرا به من نگفتی؟ گفتند نمیخواستم زحمت بدهم.
در مورد حجاب و رفتار خواهر و اطرافیان واکنش خاصی نشان میداند که پیشنهاد کنند یا اجبار داشته باشند؟
حجاب ما طوری نبود که احتیاج به تذکر داشته باشد. سال سوم یا چهارم دبیرستان بودم که باید مسافت طولانی را تا مدرسه پیاده میرفتم. یک روز به مادر گفته بودند:«امروز دنبال مینا رفتم و او متوجه نشده بود. احسنت به این تربیتتان که او به این طرف و آن طرف نگاه نمیکرد.» وقار، سنگینی، متانت و حجبوحیا بود و اگر تذکری هم داده میشد قبول میکردیم.
(با خواندن کتاب همسفران میدانستم حاج همت با خانمی از نیروهای کانون فرهنگی سپاه پاوه ازدواج کردند؛ شیطنت خواهرشوهریام گل کرد؛ پرسیدم:) درباره ازدواجشان خاطره دارید؟ شما کسی را معرفی نکردید؟ نظرتان راجع به ازدواج ایشان چی بود؟
اتفاقا دو نفری از دوستان معرفی کردم اما ایشان میگفتند اینها همراه من نیستند و خانم موردعلاقهام را برای همسری انتخاب کردم و همهجا همراه من است. خانواده همسرشان نجفآباد بودند و ازدواجشان ساده و سریع برگزار شد. دو سال و دو ماه بعد از ازدواج شهید شدند. در این مدت خودشان بیشتر جبهه بودند. خانمشان جنوب اندیمشک و اهواز، غرب پاوه و اسلامآباد، خانه ما شهرضا و خانه پدریشان بودند.
وقتی خبر شهادتشان را آوردند، شما کجا بودید؟ واکنش شما چی بود؟ واکنش پدر و مادر و همسایهها چطور؟ همه را بفرمایید.
آن سالها به خاطر کار همسرم ساکن شیراز بودیم. اسفند 62 بود که از شیراز آمدم کمک مادر خانهتکانی کنیم. آن روز خانه را نظافت کردیم و قبل از دو بعدازظهر به حیاط رفتیم. عصر قرار بود به خانه دوستم سر بزنیم. وقتی به خانه دوستم رفتیم آنها گفتند اصلا فکر نمیکردیم خانهمان بیایید! اما نگفتند چرا. رادیو در اخبار ساعت دو اعلام کرده بود حاج همت به درجه شهادت نایل شدند و ما نشنیده بودیم. به پدر هم تلفن زده بودند و گفته بودند ابراهیم زخمی شده است. از حالات پدر معلوم بود که خبری شده؛ با زانو راه میرفتند. مادر دعا میکردند خدایا از عمر من بگیر به عمر بچهام بگذار. میگفتند بگویید کدام بیمارستان است.
(اینجای سخن اشکهایشان جاری میشود و من سرم را زیر میاندازم و به خودم نهیب میزنم مصاحبهگیرنده که گریه نمیکند… ادامه میدهند:)
دو برادر دیگرم تهران رفتند و یک برادرم برگشت و به مادر گفت:«خدا امانتی را میدهد و هروقت که میخواهد امانتی را پس میگیرد. خیلی علاقه به ابراهیم داشتی اما…» دیگر نتوانستند ادامه دهند و مادر غش کرد. بعد هم که بچههای لشکر میگفتند شهدای ما فرمانده میخواهند و باید در تهران دفن شوند اما با پافشاری مادر در شهرضا به خاک سپرده شدند و در بهشت زهرای تهران سنگ یادبودی برای عرض ارادت بچههای لشکر گذاشتند.
شما جنازه شهید را دیدید؟
من چون باردار بودم نگذاشتند جنازه را ببینم اما مادر گفتند صورت نداشت و دست چپ نداشت و فقط کمی از ریشاش را مادر دیده بودند و شناخته بودند. شهید در تهران، اصفهان و شهرضا تشییع شد. برای خاکسپاری رزمندگان و از همه ارگانها منت گذاشتند و آمدند. حاج بخشی با همان گلابپاش پای پیاده از تهران آمده بودند. تا شب شام غریبان که پادگان شهرضا، خانه خودمان و خانه همسایهها در اختیار رزمندهها بود. تا چهل روز عزاداری بود.
از فرزندان ایشان، پدر و مادر و بقیه اعضای خانواده بگویید.
ایشان دو پسر به نام محمدمهدی و محمدمصطفی دارند که همراه مادرشان در اصفهان زندگی میکنند و رابطه فامیلیشان را با ما قطع کردهاند. پدرم در سال هشتادوسه به رحمت خدا رفتند. دو برادر و یک خواهر دارم. پسر خواهرم وقتی که هفدهسالونیم داشت به عشق دایی به جبهه رفت و سر سال حاج ابراهیم شهید شد. مادر در شهرضا هستند؛ یک لحظه از فکرشان دور نمیشود. اسفند که میشود میگویند کاش اسفند نمیشد و اصلا عید نمیآمد.
مادر از فکرشان دور نمیشود؛ زنان و دختران امروز چطور؟ آنها را ادامه دهنده راه شهید میدانید؟
خانمهای امروز مثل قبل الگوگیری ندارند. از حضرت زهرا، حضرت زینب و شهدا الگوگیری ندارد. شهدا چرا شهید شدند؟ نباید ما هرکار دلمان خواست بکنیم چون آنها حجت را بر ما تمام کردند و اگر چشممان را ببندیم؛ ظلم بزرگی در حقشان کردیم و دل خانواده شهدا به درد میآید. از خودمان بپرسیم مادر شهید نمیخواسته فرزندش برای خودش بماند و لباس دامادی به تن او بپوشاند؟ برای چی فرستادش؟ برای ادامه دادن راه امام حسین علیهالسلام؟ و یا جانباز شیمیایی مگر نمیتوانست خوب زندگی کند؟ تا چه حد امام را شناختیم؟
(طاقتم تمام میشود.) میگویم: من امروز اینجا آمدم تا ابهامی رفع شود. شهید امروز همان شهید دیروز است. جامعه امروز همان جامعه دیروز نیست پس باید برداشت ما از شهید تغییر کند. دختر امروز نمیتواند مثل دختر دیروز راه شهید را ادامه دهد. به نظر شما راه شهدا یعنی مدلول تغییر نکرده؟ (نفس راحتی میکشم؛ حرف دلم را زدهام! لبخند میزنند و میگویند:)
جواب این سوالات به خود انسان برمیگردد. جوان باید در عمل خودش را نشان بدهد…
درست است اما میگویم با گذر زمان مدلول مسلماً باید فرق کند! شاید زیادی با کلمات بازی میکنم. لطفاً مثال بزنید.
همه ما باید بدانیم هدفمان چیست. نه به زبان، همه اینها در عمل میتواند خودش را ثابت کند. دانشآموز با درسخواندن، دانشجو با حضور در کلاس، معلم با تعلیم دادن و استاد به همین شکل باید به وظیفه خود عمل کنند. خیلیها خون شهید را در هر زمان زیر پا میگذارند. با کار نکردن، تهمت زدن، برخی نگاهها. باید راه شهدا را ادامه بدهیم. در طول زمان نباید ولیفقیه را تنها بگذاریم. شهید همت شجاع بودند و مدبر به تمام معنا بودند و همیشه بر پیروی از ولیفقیه تأکید داشتند. ولیفقیه ستون مملکت هستند و اگر نباشند هیچ جایی نداریم. پس بخواهیم خدا ایشان را برای ما نگه دارد.
آخرین توصیه و مطلب خاصی اگر هست؛ بفرمایید.
به عنوان کوچکترین خواهر شهید از کلیه جوانها میخواهم که راه شهدا را ادامه دهند. با درس خواندن و در سنگر علم و دانش بودن. نگذارند دشمن بر ما غلبه کند. ترسِ دشمنان داخلی از دشمنان خارجی بیشتر است. راه با ولیفقیه است. انشاءالله خدا همه را به راه راست هدایت کند.
احساس میکنم راهی برایم باز شده و آن دانستن عمل به وظیفه اصلی و پیروی از ولیفقیه در همه زمانها است. فکر میکنم در حال حاضر چون هلالدینالّاالحب را خواندهام؛ وظیفه من دوست داشتن دیگران است. در این راستا از خانم مینا همت میخواهم با دستخط خود قسمتی از وصیتنامه شهید را برای دوستانم؛ مخاطبان نشریه دختران و برای محدثه که دالومدلولهایش انگیزه این مصاحبه بود؛ بنویسند تا پیشکش ببرم. با خوشرویی مینویسند و مصافحه و خدانگهدار…
معاونت اجتماعی پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات نیروی انتظامی در گزارشی مطمئنترین روشهای پاک کردن اطلاعات ذخیره شده روی تلفنهای همراه موجود در بازار را اعلام کرد.
معاونت اجتماعی پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات درگزارشی اعلام کرد که همیشه پاککردن امن و صحیح اطلاعات از روی تلفنهای همراه یکی از مشکلات و دغدغههای افراد هنگام فروش یا هدیهکردن تلفنهای همراه دست دوم بوده است که همه افراد باتوجه به نوع تلفن همراه، زمینه کار و فعالیت تعداد زیادی شماره تلفن، انواع فایلهای صوتی، تصویری، ویدئویی، متن، صفحه گسترده و مانند آن را در گوشی تلفن همراه ذخیره کردهاند.
بر این اساس گاهی دیده میشود افراد برنامههای مختلفی روی گوشی خود نصب کردهاند که شناسه کاربری و رمزهای ایمیل یا شبکههای اجتماعی روی آنها ذخیره شده است و حتی شاید کاربران نرمافزارهایی نصب کرده باشند که نام کاربری و رمز عبور تمام صورتحسابهای اینترنتی و بانکی را هم روی تلفن همراه داشته باشند.
براساس این گزارش مهمترین موضوع در تعویض گوشی تلفن همراه، پاککردن امن اطلاعات خصوصی و کاری شما از روی تلفن همراه قدیمی است که براین اساس معاونت اجتماعی پلیس فتا ناجا با اعلام این مطلب که رعایت اصول و تکنیکهای امنیتی سبب حفظ اطلاعات اشخاص و مانع از انتشار آنها میشود، درباره نحوه پاککردن اطلاعات با ارزش از روی تلفنهای همراه مطرح در بازار راهنمایی زیر را به شهروندان ارائه میدهد تا بتوانند از طریق تنظیمات تلفنهمراه خود این اطلاعات را بصورت صحیح پاک کنند.
تلفن همراه آیفون
- ابتدا با استفاده از آیتیونز نسخه پشتیبانی از اطلاعات گوشی تهیه کنید. به بخش تنظیمات (settings) بروید از آنجا به General بروید حالا به بخش Reset بروید. گزینهErase All Content and Settings را انتخاب کنید. از شما خواسته میشود تا رمزعبورتان را برای انجام این کار وارد کنید. صبور باشید، این کار کمی وقت میبرد، پس از آن یک دستگاه پاکیزه و عاری از هرگونه اطلاعات شخصی خواهید داشت.
تلفنهای همراه با سیستمعامل آندروید
ابتدا از اطلاعات خود پشتیبانی بگیرید به این صورت که تنها موبایل را با کابل USB به کامپیوتر وصل کرده و فایلها و پوشههای درون آن را داخل کامپیوتر کپی کنید. Menu را باز کرده و به Settings بروید. در صفحهPrivacy را بیابید. روی Factory data reset کلیک کنید.
ویندوز فون 7 و 5/7
با استفاده از نرمافزار Zune از اطلاعات موبایلتان نسخه پشتیبان تهیه کنید. فقط توجه داشته باشید که این پشتیبان چندان کامل نخواهد بود، مثلا پیامکهایتان منتقل نخواهند شد. بخش تنظیمات (settings) بروید. روی Aboutکلیک کنید. به پایین صفحه رفته به گزینه reset your phone رسیده و روی آن کلیک کنید. هنگامی که پیغام خطای برنامه ظاهر شد با زدن دکمه yes آن را تایید کنید. توجه: موبایل برای انجام این کار تنها به نمایش یک پیغام خطا اکتفا میکند، منتظر درخواست رمزعبور نباشید.
بلک بری او اس 6
برای تهیه نسخه پشتیبان از برنامه مدیریت دسکتاپ بلکبری استفاده کنید. به بخش Options بروید. گزینه Security را کلیک کنید. حال نوبت به گزینه Security Wipe میرسد. عبارت (all options (Email & Contacts, Applications, Media card را انتخاب کنید. در کادری که باز میشود کلمه blackberry را تایپ کرده و دکمه confirm را بزنید تا گوشی کار نابودی اطلاعات را شروع کند.
سیمبیان
یکی از راههای ساده در اکثر موبایلها استفاده از کدها است. تقریبا در تمامی موبایلهای نوکیای مجهز به سیستمعامل برای ریستکردن کامل و پاککردن امن اطلاعات میتوانید از شیوه شمارهگیری کد ستاره مربع هفت سه هفت صفر مربع (#7370#*) استفاده کنید. به محض زدن این کد گوشی پیغامی را مبنی بر برگشت تمامی تنظیمات به حالت اصلی و ریاستارتشدن گوشی به شما نشان خواهد داد. با زدن دکمه Yes موبایل ریست شده و بعد از لحظاتی تمامی اطلاعات پاکشده و تلفنتان دوباره روشن میشود.
آیت الله هاشمی رفسنجانی افزود: دستگاههای تبلیغاتی و رسانههای همگانی به ویژه رسانه ملی وظیفه ملی و تاریخی سنگینی در جلوگیری از تحریف تاریخ انقلاب و معرفی درست و واقعی دستاوردهای انقلاب اسلامی دارند و انتظار میرود برنامهریزیهای مناسب و در خور شأن مناسبتری برای این ایام تدارک دیده شود.


